۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

... ریسمان امید ...

 

هرگز ریسمان امید را رها مکن.
وقتی احساس می کنی که دیگر تحمل نداری،
جادوی امید است که به تو نیرو می دهد تا راه را ادامه دهی.
اعتماد به نفس را هرگز از دست مده،
تا آن زمان که باور داری: توانایی،
دلیلی داری تا بکوشی.
هرگز مهار شاد زیستن خود را به دست دیگری مده،
بر آن چنگ بزن،
آنگاه همواره در اختیارت خواهد بود.
این ثروت مادی نیست که پیروزی یا شکست را رقم می زند.
پیروزی و شکست در چگونگی احساس ما نهفته است.
احساس ماست که ژرفای حیات مان را نشان می دهد.
روا مدار که لحظه های نا خوشایند بر تو چیره گردند.
صبور باش و ببین که آن ها در گذرند.
در یاری جستن از دیگران تردید مکن.
امروز یا فردا،همه بدان نیازمندیم.
از عشق مگریز
به سوی آن بشتاب
چه...
عشق ژرف ترین شادی هاست.
چشم به راه آنچه که می خواهی، نمان.
بلکه با تمام وجود آن را بجوی،
و بدان که زندگی در نیمه راه با تو دیدار خواهد کرد
اگر تدبیرها و رویاهایت با امیدهای تو همسو نشدند،
تو راه گم نکرده ای،
هر آینه که چیزی نو از خود و زندگی بیاموزی،
بدان که پیش رفته ای.
داشتن احساس نیکو به زندگی،در گرو داشتن احساس نیکو به خود است
هرگز خنده را از یاد مبر،
و غرور نباید مانع گریستن تو شود.
با خندیدن و گریستن است که
زندگی معنایی کامل می یابد.

نظرات 4 + ارسال نظر
پیشی چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:51 ق.ظ

چرا چیزی نمینویسی؟

سارا پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:39 ب.ظ http://www.afsos.blogsky.com

سلام مثل همیشه جالب بود

سایه شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:56 ق.ظ http://sayehetanha.blogsky.com

سلام ها ی عزیز

دیگه به من سر نمیزنید!
ضمناً چقدر دیر به دیر آپ می کنید! کجایید؟

من از تبلور شبنم می آیم
در سکوت دریا می خوانم
سرود ماندن را
و در هم می شکنم هبوط آدم را
من از واژه ی غریب غربت
نگاه آِنای خود را می دزدم
و غریبان زمان را
به قصد آشنایی با فردا
می پذیرم
و گل واژه های صفا را
از سرند دوستی
با دو دست لغزان
همچون گهواره ی کودکان به لرزه می گیرم
و باب سرودن را می گشایم
من در نیایش صبحگاهی
سلام عشق را پاسخ می دهم
و می خوانم سرود ماندن را
در اذان صبح
درود ستاره را با سحر حس می کنم
و سلام سحر را همچون گوشواری بر گوش خورشید می بینم
من از باد نمی گریزم
و از توفان نمی هراسم
مگر نه این که هر دو مظهر طبیعت اند ... ؟
باران ، شستشو گر آلام من است
و طراوت بعد از آن در کوهستان
سرود زندگی ام
پس می خوانم سرود ماندن را
من از نسیم حظ می برم
و بر کجاوه ی صبا می نشینم
من در غروب به دنیا آمدم
و در فلق بار سفر خواهم بست

پیشی چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:37 ب.ظ

دیشب گریه میکردم به خدا میگفتم مگه من چیکار کردم که اینجوری عذابم میدی مثل این ادمای بدبخت چهار زانو نشستمو دستمو گذاشتم رو سرم برای اینکه خودمو اروم کنم شروع کردم به نوازش کردن دستام و قربون صدقه خودم رفتن و اشک ریختن همراه با لبخند
میو میو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد