۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

دختر فداکـــار


دختر فداکـــار




همسرم با صدای بلندی کفت: تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

" قدر خانواده ات را بدان "


" قدر خانواده ات را بدان "

 

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم

اووه !! معذرت میخوام...

من هم معذرت میخوام ,


دقت نکردم ...

http://marshal-modern.ir/Archive/14290.aspx

 

 

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه 

,خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

http://marshal-modern.ir/Archive/14291.aspx

 

 

 اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم 

http://marshal-modern.ir/Archive/14292.aspx

 

 

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم

به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم

گفتم: ”اه !! ازسرراه برو کنار“  

http://marshal-modern.ir/Archive/14293.aspx

 

 

قلب کوچکش شکست و رفت

http://marshal-modern.ir/Archive/14294.aspx

 

 

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

http://marshal-modern.ir/Archive/14295.aspx

 

 

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:

 وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی 

اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

http://marshal-modern.ir/Archive/14296.aspx

 

 

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.

آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده.

صورتی و زرد و آبی

http://marshal-modern.ir/Archive/14297.aspx

 

 

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

http://marshal-modern.ir/Archive/14298.aspx

 

 

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

http://marshal-modern.ir/Archive/14299.aspx

 

 

در این لحظه احساس حقارت کردم

http://marshal-modern.ir/Archive/14300.aspx

 

 

اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

http://marshal-modern.ir/Archive/14301.aspx

 

 

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

 http://marshal-modern.ir/Archive/14302.aspx

 

 

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم 


نمیبایست اون طور سرت 


داد بکشم

گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان

من هم دوستت دارم دخترم

و گلها رو هم دوست دارم 

مخصوصا آبیه رو

http://marshal-modern.ir/Archive/14303.aspx

 

گفت : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن

میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو

...

 

 

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

http://marshal-modern.ir/Archive/14304.aspx

 

 

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

http://marshal-modern.ir/Archive/14305.aspx

 

 

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

!

http://marshal-modern.ir/Archive/14306.aspx

 

چه سرمایه گذاری

ناعاقلانه ای !!
 اینطور فکر نمیکنید؟!!

 

به راستی کلمه


“خانواده“ یعنی چه ؟؟

http://marshal-modern.ir/Archive/14307.aspx