تمام دنیای من هم
اگر آفتـاب به عـظمـتـش و آسمان به وسـعـتـــش و کوه به صلابـتـش می نازد من به تو می نازم چون قشنگـــترین صدای زندگـیــم تـپـش قلـب تـــــوست و زیباترین تصویرزندگی ام نگاه پر مهر توست.
کویر زنده است چون امید دارد روزی باران به آن هستی می بخشد و من نیز زنده می مانم چون تــــو باران جان بخش منی.
اگر زندگی قطره اشکی بود به پایت می ریختم تا بدانی دیوانه وار دوســـــــــتت دارم
هنوزم در پی اونم
که میشه عاشقش باشم
مث دریایه من باشه
منم چون قایقش باشم
هنوزم در پی اونم
که عمری مرهمم باشه
شریک خنده و شادی
رفیق ماتمم باشه
هنوزم در پی اونم
که عشقش رو سادگی باشه
نگاههای پر از مهرش
پناه خستگیم باشه
میگن جوینده یابنده است
ولی پاهای من خستس
من حتی با همین پاها
میرم تا حدی که جا هست
هنوزم در پی اونم
که اشکامو روی گونه ام
با اون دستای پر مهرش
کنه پاک و بگه جونم بگه جونم
نکن گریه منم اینجام
بزار دستاتو توی دستام
تو احساس منو میخوای
منم ای وای تو رو میخوام
تو احساس منو میخوای
منم ای وای تو رو میخوام
خستم و دلتنگ.
هم جونم مدتیه ازم دلگیره چون میدونم این شعر احساس رو خیلی دوست داره یراش گذاشتم و آهنگ وبلاگم رو هم تا اطلاع ثانوی همین میگذارم تا بدونه چقدر دوستش دارم.
از دفتر عمر گشودم فالی
ناگاه ز سوز سینه صاحب حالی
گفتا:که خوش آن کسی که اندر بر او
یاری است چو ماهی و شبی چون سالی
هم جانم سلام ؛
راستش، میخواستم ، یه مطلبی درست و حسابی و متناسب با قصدم -که همون تبریک تولدت بود- بنویسم . مثلا یه چیزی به نام "در ستایش عشق" و یا متنی در همین مایه ها ، که خب نشد ویا به عبارتی، نتونستم ، چون اوضاع و احوال جوی طوری بهم ریخته که جمع جور کردن کلمات واقعا سخته ، و همینطور که شما استاد خوبم بهتر می دونی، چیزی که تو این شرایط نوشته بشه ، خیلی مزخرف و چرند از آب در میاد و بر دل که نمی نشینه هیچ ، اسباب زحمت هم می شه !
پس مناسب دیدم که چندتا از رباعیات حکیم عمر خیام رو که همه ی گفتنی ها رو یک جا و به زیباترین شکل ممکن بیان کرده با هم در چنین روزی مرور کنیم ، باشد که مقبول افتد . و باز هم زاد روزت را شادباش می گویم.
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقی نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم برنطع وجود
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمرمن وتو بگذشت
تا من باشم غم دو روزه نخورم
روزی که نیامده است و روزی که گذشت
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
دردستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است.
او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلا یی بریز .
با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر میشد اما از وزن جعبه سیاه کاسته میشد!
در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!
جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: پس غمهای من کجا هستند؟!
خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند نزد من!
از او پرسیدم: خدایا چرا این جعبهها را به من دادی؟
چرا این جعبه طلایی و این جعبه سیاه سوراخ را؟
و خدا فرمود: فرزندم جعبه طلایی مال آنست که قدر شادییهایت را بدانی و جعبه سیاه تا غمهایت را رها کنی!
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .
فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته .
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و
شعر هایش بوی آسمان گرفت
وفرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه
عشق گرفت .
خدا گفت : دیگر تمام شد .
دیگر زندگی برای هر دوتاشون دشوار می شود .
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود ، زمین برایش کوچک است
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد ، آسمان .
می خوام داد بزنم زیباترینم .... فرشته ای که زندگیمو قشنگ کردی ... وجودی که برای من تکی .... بهترین همیشه برات می مونم و برام بمون ..... اینو ایمان دارم که عشق ؛ یعنی چشم بستن و اعتماد کردن.
مث منه دیونه که فقط تو رو می بینم نازنینم و نمیتونم و نمی خوام چیز دیگه ای رو ببینم.
دوست دارم هم .....
کاش تمام عشق ها اینجور ساده و بی آلایش بود.
هم جونم
تنها ای دل نشین ترین و مهربانترین مصاحب لحظه های سخت و سنگین
تورا دوست دارم چرا که تنها با توست که می توان از
مرز اسارتها گریخت و با سکوت چشم و دل همنشین شد.
با لحظه های با تو بودن به راحتی میتوان از رنگ و روی زندگی
به سرزمین رویاهاو شقایق ها گریخت.
بیا با هم صندوقچه دلمان را باز کنیم و شادی حبس شده در را
چون پرنده ای آزاد و رها به پرواز در آوریم .
بیا خارهای کینه را ریشه کن کرده و تخم امید و مهربانی را بر
گوشه گوشه جانمان بپاشیم.
بیا با هم در قلمرو خورشید گام برداریم
و تصویر زیبای آرزویمان را در آئینه صاف افق نظاره گر باشیم.
اگر روزگار بی رحم است تو مهربان باش
اگر آفتاب میسوزاند تو سایبان باش.
هم جونم
بچه که بودم فقط بلد بودم تا ۱۰ بشمارم .نتیجه همه چیز میشد ۱۰ .
از بابا که بستنی میخواستم همیشه ۱۰ تا میخواستم
مامانو ۱۰ تا دوست داشتم
خلاصه ته دنیا ۱۰ بود
۱۰ تا خیلی قشنگ بود
ولی حالا نمیدونم ته دنیا چقدره ؟
نهایت دوست داشتن چند تاست؟
انگار خیلی حریص تر شدم
۱۰تا بستنی هم کفافمو نمیده
اما میخوام بگم
دوست دارم
میدونی چقدر؟؟؟؟
به اندازه همون ۱۰ تای بچگی
؛ عاشق تو ها ؛