۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

... زنجیر عشق ...

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
 چند مایل جلوتر زن ، کافه ی کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. . او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
 همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه."

بیایید هر کدام از ما زنجیر عشقی بسازیم که تا بی نهایت ادامه داشته باشد .
 
زنجیر عشق

... غم و شادی ...

دردستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است.

او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلا یی بریز .

با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می‌شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می‌شد!

در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!

جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: پس غمهای من کجا هستند؟!

خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند نزد من!

از او پرسیدم: خدایا چرا این جعبه‌ها را به من دادی؟

چرا این جعبه طلایی و این جعبه سیاه سوراخ را؟

و خدا فرمود: فرزندم جعبه طلایی مال آنست که قدر شادییهایت را بدانی و جعبه سیاه تا غمهایت را رها کنی!

 

... شاعر و فرشته ...

 

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .

فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته .

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و

شعر هایش بوی آسمان گرفت

وفرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه

عشق گرفت .

خدا گفت : دیگر تمام شد .

دیگر زندگی برای هر دوتاشون دشوار می شود .

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود ، زمین برایش کوچک است

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد ، آسمان .

... عاشقان ...

عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه معنی عشق را می دانند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه به زندگی امید والایی دارند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه به جزء یک نفر به کسی دیگر علاقه ی والایی ندارند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه هرروز از روز قبل عاشق تر هستند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه همیشه در رویای قدم زدن با عشقشان هستند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه عزیزی در زندگی دارند و همیشه به یادش هستند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه هیچ گاه عشقشان را فراموش نمی کنند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه روزها منتظر می مانند که برای یک لحظه عشقشان را ببینند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه عشق ورزیدن را دوست دارند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه یک لحظه در کنار عشق ماندن را با هیچ چیز تعویض نمی کنند
و آخر از همه عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه عاشقند.
 

... روزای عاشقی ...

هم جونم :
 
روزای عاشقی چه روزای قشنگیه . خیلی خوشحالم که عاشق شدم و هستم و همیشه می مونم . حتی یکی از روزای با تو بودن باعث نشد که عشقم بهت بیشتر نشه ....

می خوام داد بزنم زیباترینم .... فرشته ای که زندگیمو قشنگ کردی ... وجودی که برای من تکی .... بهترین همیشه برات می مونم و برام بمون ..... اینو ایمان دارم که عشق  ؛ یعنی چشم بستن و اعتماد کردن.

 مث منه دیونه که فقط تو رو می بینم نازنینم و نمیتونم و نمی خوام چیز دیگه ای رو ببینم.

                                                                                                                دوست دارم هم .....

کاش تمام عشق ها اینجور ساده و بی آلایش بود.

... دوستت دارم ...

هم جونم

تنها ای دل نشین ترین و مهربانترین مصاحب لحظه های سخت و سنگین

تورا دوست دارم چرا که تنها با توست که می توان از

مرز اسارتها گریخت و با سکوت چشم و دل همنشین شد.
با لحظه های با تو بودن به راحتی میتوان از رنگ و روی زندگی

به سرزمین رویاهاو شقایق ها گریخت.
بیا با هم صندوقچه دلمان را باز کنیم و شادی حبس شده در را

چون پرنده ای آزاد و رها به پرواز در آوریم .
بیا خارهای کینه را ریشه کن کرده و تخم امید و مهربانی را بر

گوشه گوشه جانمان بپاشیم.

بیا با هم در قلمرو خورشید گام برداریم

و تصویر زیبای آرزویمان را در آئینه صاف افق نظاره گر باشیم.

اگر روزگار بی رحم است تو مهربان باش

اگر آفتاب میسوزاند تو سایبان باش.

... بچگی ...

هم جونم

بچه که بودم فقط بلد بودم تا ۱۰ بشمارم .نتیجه همه چیز  میشد ۱۰  .

از بابا که بستنی میخواستم همیشه  ۱۰ تا میخواستم 

 مامانو ۱۰ تا دوست داشتم

خلاصه ته دنیا ۱۰ بود             

۱۰ تا خیلی قشنگ بود

ولی حالا  نمیدونم ته دنیا چقدره ؟

نهایت دوست داشتن چند تاست؟

انگار خیلی حریص تر شدم

۱۰تا بستنی هم کفافمو نمیده

اما میخوام بگم                   

                                          دوست دارم

                                                                                             

                                                                                                            میدونی چقدر؟؟؟؟

به اندازه همون ۱۰ تای بچگی

 

؛ عاشق تو ها ؛ 

... حرفهای ؛هم ؛ و ؛ها؛...

سلام مهربون!

      تو کتابی می خوندم که دو تا آدم کوچولو دنبال بهترین های زندگی بودن ... تو گذرگاههای سخت و پر پیچ و خم زندگی به دنبال همون بهترین ها میگشتن... بعد از مدتی رسیدن به چیزی که میخواستن ، ولی آنقدر توش غرق شدن که یادشون رفت باید حفظش کنن... این بود که بعد از مدتی چیزی رو که داشتن رو  از دست دادن ... یکی از آدم کوچولوها برای همیشه تو اندوه و حسرت نشست و شاید نتونست دیگه بلند بشه و دنبال یه بهترین دیگه بگرده ولی اون یکی بعد از مدتی که هاج و واج مونده بود... اول خنده بلندی به وضعیتش کرد و اونوقت راه افتاد... تو تمام گذرهای پر پیچ و خم روزگار بدون ترس قدم برمیداشت و از هر قدمش لذت می برد...

شاید درست کردن  این- دومین-  وبلاگ ، همون حرکت " ها"یا"  هم"   تو قصه آدم کوچولوها باشه... شاید تو این داستان جدید اون دوتا  بتونن دست یکدیگر رو بگیرن و تو گذرگاه تنگ و تاریک و هولناک زندگی قدم بردارن ....یا حداقل عین اون داستان ،  یکیشون راه رو ادامه بده ... به امید موفقیت...

... به نام حضرت عشق...

 

سلام به " هم "جونم

سلامی به وسعت عشقم که از وسعت آسمان ها پیشی گرفته ، سلامی به بلندای کوه دلداگیم که هزار بار بلندتراز بیستون است ، سلام بر تویی که با تلاوت نامت خون در رگ هایم جریان می یابد و زندگی دوباره ام را نوید می دهد و سلام بر تویی که نمی شناختمت اما با طنین نفس هایت حیات دوباره ام را رقم زدی