۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

... قرصت زندگی ...

 

 

زندگی فرصت بس کوتاهیست

تا بدانیم که مرگ

آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست

مرگ هم حادثه است

 

مثل افتادن برگ

که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک

نفس سبز بهاری جاریست

... پرواز ...

 

 

زندگی چون قفسی است
قفسی تنگ پر از تنهایی
و چه خوب است
لحظه ی غفلت آن زندانبان
بعد آن هم
پرواز....
 

... باز هم گفتی می دانم! ...

 

باز هم گفتی می دانم!


گفتم : می مانم تا ابد

تا هر زمان که تو بخواهی

گفتی : می دانم

گفتم : چشمانت را در بهترین نقطه دلم قاب کرده ام برای همیشه هر گوشه دلم
را که می بینم تو هم آن جایی .

گفتی : می دانم

گفتم : برای من از تو دوست داشتنی تر وجود ندارد

باز هم گفتی می دانم .

امروز چندمین روز است که تو رفته ای و من هیچ گاه این را نمی دانستم
که تو برای من به یاد من و دوست دار من نیستی

باز هم می گویم : منتظرت می مانم شاید فقط شاید روزی برگردی....

 

... تله موش ...

 

تله موش

 

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!

 

... دریغا ...

 

اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟
من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم .
من به تو قول دادم دیگه هیچوقت سیب نخورم
و تو هم قول دادی دور خودت پیله نزنی .
ولی نمی دونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم .
تو هم از غصه دور خودت پیله بستی . ...
حالا دومین باره که عاشقت شدم
ولی حالا من هنوز یه کرم سیبم
و تو یه پروانه خوشگل
تو پر زدی و رفتی
و من موندم و سیبایی که
جایی برای خورده شدنشون نمونده

در حسرت پلو

 

در حسرت پلو

دختر بشقاب نیم خورده غذا را رها مى کند، عقب مى نشیند و مى گوید: مامان پس کى پلو درست مى کنى ؟ مادر مى گوید: هر وقت نمره بیست بگیرى .
از طرف دیگر هنگام ظهر است و دختر از مدرسه برگشته است ، خندان ، کیفش را باز مى کند و دفتر دیکته اش را نشان مى دهد و مى گوید: مامان ببین ؛ نمره بیست آوردم زن دفتر رامى گیرد نگاه مى کند و مى گوید: آفرین دخترم و او را مى بوسد.
دختر با بى میلى شروع به غذا خوردن مى کند، مادر زیر چشمى نگاهى به او مى کند و خیلى دلش مى خواهد براى دخترش پلو بپزد.
روز بعد دختر با کیف به در مى کوبد زن در را باز مى کند و مى بیند دفتر ریاضى توى دستهاى دختر است .
بیا یک بیست دیگه ، زن دخترش را بغل مى کند - مامان باز هم بیست ، پس چرا برایم پلو نمى پزى ؟ صدایش پر از خواهش است .
زن بلند مى شود چادر سرش مى کند و به در خانه همسایه مى رود و با ظرف کوچکى برنج بر مى گردد، و مى گوید همین الان برایت پلو درست مى کنم مشقهایت را بنوس .
سفره پهن است و دختر خوشحال که مامان به قولش وفا کرده است .
مرد از راه مى رسد چشمش به ظرف پلو مى افتد، مى پرسد ما که برنج نداشتیم از کجا؟
زن ماجرا را براى شوهر تعریف مى کند سگرمه هاى مرد درهم مى رود و دندانهایش به هم مى خورد یکباره از جا بلند مى شود و سیلى به گونه دختر مى زند.
زن مى گوید: چرا بچه ام را زدى ؟ مرد دهانش کف کرده انگار نمى شنود و بچه را بلند مى کند در حالیکه دختر بچه توى دستهاى پدر دست و پا مى زند پدر فریاد مى زند آبروى مرا بردى آخر به تو مى گویند بچه ؟ها؟ها؟ بگو؟
بگو؟ دختر جیغ و فریاد مى زند و گریه مى کند و التماس مى کند.
پدر با عصبانیت بچه را پرت مى کند و به زمین مى کوبد سر بچه به کمد آینه مى خورد مادر مى دود سر دختر را مى گیرد و دختر را از زمین بلند مى کند خون از گوشه دهان بچه بیرون مى زند مادر جیغ مى کشد و گریه دختر مظلوم براى همیشه خاموش مى شود.

قورباغه ها

 

قورباغه ها

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
و مسابقه شروع شد....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی
بتوانند به نوک برج برسند.
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:
"اوه,عجب کار مشکلی!!"
"اونها هیچ وقت
به نوک برج نمی رسند."
یا:
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!"
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...

جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
 
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
...
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا
کرده؟
و مشخص شد که...
برنده ی مسابقه کر
بوده!!!

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که
از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید.
چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس:
همیشه
....
مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید!
و هیشه باور داشته باشید:
من همراه خدای خودم همه کار می تونیم بکنیم
این متن رو به 5 تا "قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید.
به اون ها کمی امید بدید!!
 آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت.

 


... زخم های عشق ...

 

<< زخم های عشق >>
 
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .ا
 مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
 مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
 تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
 تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
 پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .ا
 خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .ا
 پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم , اینها خراش های عشق مادرم هستند ....ا

... ریسمان امید ...

 

هرگز ریسمان امید را رها مکن.
وقتی احساس می کنی که دیگر تحمل نداری،
جادوی امید است که به تو نیرو می دهد تا راه را ادامه دهی.
اعتماد به نفس را هرگز از دست مده،
تا آن زمان که باور داری: توانایی،
دلیلی داری تا بکوشی.
هرگز مهار شاد زیستن خود را به دست دیگری مده،
بر آن چنگ بزن،
آنگاه همواره در اختیارت خواهد بود.
این ثروت مادی نیست که پیروزی یا شکست را رقم می زند.
پیروزی و شکست در چگونگی احساس ما نهفته است.
احساس ماست که ژرفای حیات مان را نشان می دهد.
روا مدار که لحظه های نا خوشایند بر تو چیره گردند.
صبور باش و ببین که آن ها در گذرند.
در یاری جستن از دیگران تردید مکن.
امروز یا فردا،همه بدان نیازمندیم.
از عشق مگریز
به سوی آن بشتاب
چه...
عشق ژرف ترین شادی هاست.
چشم به راه آنچه که می خواهی، نمان.
بلکه با تمام وجود آن را بجوی،
و بدان که زندگی در نیمه راه با تو دیدار خواهد کرد
اگر تدبیرها و رویاهایت با امیدهای تو همسو نشدند،
تو راه گم نکرده ای،
هر آینه که چیزی نو از خود و زندگی بیاموزی،
بدان که پیش رفته ای.
داشتن احساس نیکو به زندگی،در گرو داشتن احساس نیکو به خود است
هرگز خنده را از یاد مبر،
و غرور نباید مانع گریستن تو شود.
با خندیدن و گریستن است که
زندگی معنایی کامل می یابد.