۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

روسپی و راهب

 

روسپی و راهب

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

 راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی �؟!

 

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست  و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ...

 

 بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ... praying

 

راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

 

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...

 

راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش ! shame on you

 

زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟ praying

 

خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ... skull

 

روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

 

در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "

 

از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "  

اثر : پائولو

کوئلیو 

نظرات 5 + ارسال نظر
علی شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:25 ق.ظ http://www.alisalar.blogsky.com

با درود و سلام؛
بسیار خرسندم از اینکه به سرای شما راه یافته ام و بسی استفاده بردم .
فرصت کردید به بنده هم سر بزنید.
در مورد تبادل لینک یا لوگو نظرتون را بهم بگین
ومنو از نظرات ارزنده خود بهره مند سازید
با احترام

آزاده نیلی شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:05 ب.ظ

با سلامی دوباره
چقدر زیبا.
راهب آنقدر درگیر گناه زن بود که ناخواسته تمام بار آن را به دوش کشید.
می گویند با کسانی یا چیزهایی محشور و دمخور می شویم که در این دنیا بیشتر به فکرشان بودیم، راست می گویند.

ْآزاده نیلی سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:03 ق.ظ http://shaboshabnam.blogfa.com

سلام
شما کجایید؟؟
چه خبر از نوشته های زیبا
ما منتظریم.

ملودی عشق یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:33 ق.ظ

اشک تو چشام جمع شد

خدایا یه بار دیگه داستان زندگیم را می خوندم

با این فرق که بهشت برای من همین جا به وجود آمد

این کتاب را خونده بودم

مدت ها قبل اما نه مثل این که تمامش یه توهم بود

ممنون

kivan شنبه 2 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ق.ظ

sala mmatlab jaleby bod man etefgay vared veb shoma shodam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد