۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

در حسرت پلو

 

در حسرت پلو

دختر بشقاب نیم خورده غذا را رها مى کند، عقب مى نشیند و مى گوید: مامان پس کى پلو درست مى کنى ؟ مادر مى گوید: هر وقت نمره بیست بگیرى .
از طرف دیگر هنگام ظهر است و دختر از مدرسه برگشته است ، خندان ، کیفش را باز مى کند و دفتر دیکته اش را نشان مى دهد و مى گوید: مامان ببین ؛ نمره بیست آوردم زن دفتر رامى گیرد نگاه مى کند و مى گوید: آفرین دخترم و او را مى بوسد.
دختر با بى میلى شروع به غذا خوردن مى کند، مادر زیر چشمى نگاهى به او مى کند و خیلى دلش مى خواهد براى دخترش پلو بپزد.
روز بعد دختر با کیف به در مى کوبد زن در را باز مى کند و مى بیند دفتر ریاضى توى دستهاى دختر است .
بیا یک بیست دیگه ، زن دخترش را بغل مى کند - مامان باز هم بیست ، پس چرا برایم پلو نمى پزى ؟ صدایش پر از خواهش است .
زن بلند مى شود چادر سرش مى کند و به در خانه همسایه مى رود و با ظرف کوچکى برنج بر مى گردد، و مى گوید همین الان برایت پلو درست مى کنم مشقهایت را بنوس .
سفره پهن است و دختر خوشحال که مامان به قولش وفا کرده است .
مرد از راه مى رسد چشمش به ظرف پلو مى افتد، مى پرسد ما که برنج نداشتیم از کجا؟
زن ماجرا را براى شوهر تعریف مى کند سگرمه هاى مرد درهم مى رود و دندانهایش به هم مى خورد یکباره از جا بلند مى شود و سیلى به گونه دختر مى زند.
زن مى گوید: چرا بچه ام را زدى ؟ مرد دهانش کف کرده انگار نمى شنود و بچه را بلند مى کند در حالیکه دختر بچه توى دستهاى پدر دست و پا مى زند پدر فریاد مى زند آبروى مرا بردى آخر به تو مى گویند بچه ؟ها؟ها؟ بگو؟
بگو؟ دختر جیغ و فریاد مى زند و گریه مى کند و التماس مى کند.
پدر با عصبانیت بچه را پرت مى کند و به زمین مى کوبد سر بچه به کمد آینه مى خورد مادر مى دود سر دختر را مى گیرد و دختر را از زمین بلند مى کند خون از گوشه دهان بچه بیرون مى زند مادر جیغ مى کشد و گریه دختر مظلوم براى همیشه خاموش مى شود.

نظرات 7 + ارسال نظر
یه بنده خدا یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:08 ق.ظ http://mohmalatt.blogsky.com

سیلام
وب لاگ جالبی داری بهت تبریک میگم
راستی از اینکه ها هستی خوشحالم . همه ما هم هستیم و تو وجود خودمون هم هم های زیادی داریم ولی همه ی این هم ها قابل تبدیل شدن به ها رو دارن فقط یه جو همت میخواد
از آشنایی باهات خوشوقت شدیم!!!!
به من هم سر بزن

یه بنده خدا یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:10 ق.ظ http://mohmalatt.blogsky.com

راستی از قالب وبت خوشم اومد انتخاب کردم (;

افسانه یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ب.ظ http://dehkadeyeroya.blogsky.com

سلام
وب قشنگی داری این داستانت هم خیلی غم انگیز بود حالمو گرفت. ولی قابل تامل بود.
دوست داشتی به منم سر بزن خوشحال میشم
موفق باشی.

ساسان سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.sedaye-to-1985.blogfa.com

سلام
داستان جالب ولی در عین حال غمگینی بود
دستنوشته های جالبی داری
منم یه آلونک واسه تنهایی هام دارم
منتظرم تا بیایی

به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند باور کن که با او هرگز تنها نیستی هرگز فقط کافی است عاشقانه به آسمان نگاه کنی.

سودا چهارشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ب.ظ http://sevdadaniz.blogfa.com/

سلام خوب هستید داستان زیبایی بود خوشحال میشم به وبلاگ خواهرتون هم سری بزنید راستی سال نوتون مبارک وسال خوبی درپیش روداشته باشید

مرجان دوشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:15 ب.ظ http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

سلام دوست گلم
چقدر دردناک ! چقدر جانخراش ! چقدر سنگدل ! همش تو فکر بیست گرفتن های دختر کوچولوام . خدا ریشه حیوونهای مرد نما رو بسوزونه . ایشاا...

پسر کاغذی جمعه 31 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:53 ب.ظ http://pesarkaghazi.blogfa.com

کارتون قشنگه و مطالبتون زیبا امیدوارم دلتونم مثل احساستون پاک و قشنگ باشه و همیشه موفق باشید به کلبه خرابه ما هم سر بزنید خوشحال می شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد